آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴۰

اگر زروی نگارین تو پرده برداری

در این دیار دل و دین بجای نگذاری

دلی نشد که ندیده زچشمت آزاری

بلی زترک نیاید بجز ستمکاری

ستان بکف زچه صف برزده است مژگانت

اگر نه چشم تو راهست قصد خونخواری

کس از خدنگ قضا جان نمیبرد گوئی

زابروان تو آموخته کمانداری

تو را که معجز عیسی نهان بود در لب

زچشم خود نکنی از چه رفع بیماری

بسر اگر نهدم تاج غیر خودش نبود

بآن خوشم که تو تیغم بفرق بگذاری

بکیش ما نبود سرفراز آشفته

مگر سری که بمیدان عشق بسپاری