گنجور

 
سعدی

ما سپر انداختیم گر تو کمان می‌کشی

گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی

گر بکشی بنده‌ایم ور بنوازی رواست

ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی

گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز

چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی

دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد

باز نگه می‌کنم سخت بهشتی وشی

غایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست

خلق حسد می‌برند چون تو مرا می‌کشی

موجب فریاد ما خصم نداند که چیست

چاره مجروح عشق نیست به جز خامشی

چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن

کآب دیانت برد رنگ رخ آتشی

آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر

ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی

مست می عشق را عیب مکن سعدیا

مست بیفتی تو نیز گر هم از این می چشی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل ۵۸۳ به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۵۸۳ به خوانش فاطمه زندی
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

یا ملک‌المحشر، ترحم لا ترتشی

کل سقیط ردی ترحمه تنعش

تحبس ارواحنا فی صورت صورت

فی ورق مدرک جل عن المنقش

نورک شعشاعه یخرق حجب الدجی

[...]

آشفتهٔ شیرازی

بر دم تیغ کجت سر بنهم از خوشی

تا مگر از مکرمت دست بخونم کشی

بلبل اگر بر گلی نغمه سرا شد بباغ

روی تو گر بنگرد پیشه کند خامشی

دزد بود هوشیار در گذر کاروان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه