گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

یاد داری دوش کاندر سر خماری داشتی

با حریفان بود جنگ و با پیاله آشتی

بود دل لبریز خون از شوق تو در بر مرا

خوردیش لاجرعه و جام میش انگاشتی

خواندیم در بزم خاص و گفتیم حرفی به گوش

لاجرم گویا مرا هم مدعی پنداشتی

محمل لیلی بر اشتر باز کن بر جان بنه

ساربانا از چه این بارم به دل بگذاشتی؟

جرم ما نبود که گر گیرد کست در قتل خلق

خود نشان از خون مسکینان به ناخن داشتی

چنبر زلف توام رخنه به کاخ عقل کرد

مار ضحاکم چرا بر مغز سر بگماشتی؟

گر نه‌ای چون ذوالفقارِ شاه ای ابروی یار

از چه بر خورشید و مه تیغ دو سر افراشتی؟

میوه‌های تازه و تر چینی از شاخش به حشر

تخم مهر مرتضی آشفته در دل کاشتی

نقش اغیارم ز سینه محو شد دفتر بشوی

تا به لوح دل تو خود نقش علی بنگاشتی