گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

روز نخواهد آمدن چون شب ما به روشنی

بیهده نوبتی چرا نوبت صبح میزنی

عقل به صبر می‌دهد پندم بی خبر که تو

رشته عقل میبری ریشه صبر میکنی

غمزه ترک راهزن عربد ساز کرده ای

توبه عهد و جام دل مستی جمله نشکنی

پرده میکشان دری روی به صومعه بنه

پرده ز کار زاهدان خواهی اگر برافکنی

سوخته داغ لیلیم کشته به غمزه سلمیم

آتش عشق را زند هر که رسید دامنی

کبر و منی ز حد بشد خیز بیار ساقیا

تا که رهم ز ما و من ز آن می کهنه یک منی

آشفته گر نگار ما پرده ز چهره برکشد

هر سر کوی و برزنی گردد طور ایمنی