گنجور

 
کلیم

نیست بیفایده این بیخودی و مدهوشی

عقل را پخته کنم از سفر بیهوشی

هیچ دل نیست که با عشق نباشد گستاخ

کو حبابی که بدریا نکند سر گوشی

اخگر از عاقبت کار جهان باخبرست

تن خاکستریش بین پس از اطلس پوشی

سرش از دوش بمقراض فنا بردارند

شمع اگر با تو کند آرزوی همدوشی

زهر چشمش نکند دست هوس را کوتاه

تلخی می نشود مانع ساغر نوشی

همه جا حوصله خوبست بجز بزم شراب

که ز کس فوت شود فایده بیهوشی

تو که بر حرف کسی گوش نمی اندازی

چه شود گر دهیم رخصت یک سر گوشی

حاصل هر دو جهان را بسخن گر بدهند

مگشا لب چه توان یافت به از خاموشی

گرچه بهر گهر آبله جا نیست کلیم

چون صدف ساخته دل با غم تنگ آغوشی