گنجور

 
جلال عضد

در زمستان بر امید آنکه باز آید بهاری

عاشق گل را بباید ساختن با نوک خاری

دوستان پرسند کآخر در چه کاری در چه کارم

می گذارم عمر خود را بر امید انتظاری

بارها بار فراقت برده‌ام بر گردن جان

من بدین سختیّ و دشواری ندیدم هیچ باری

غمگساری هست هر کس را به روز شادی و غم

وای من کاندر غمت جز غم ندارم غمگساری

نقش رویت نیست غایب یک زمان از پیش چشمم

لاله زین سان بر نروید بر کنار جویباری

گر دهی تشریف در پایت فشانم جان و دل

برنخیزد بیش ازین از دست درویشی نثاری

خاک راهت شد جلال و پیش خود راهش ندادی

باد را گر هست راهی خاک ره را نیست باری