گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

با سپاه مژه از قتل که باز آمده‌ای

که به خون غرقه تو چون چنگل باز آمده‌ای

عاشقان تو چو پیرامن تو شعله شمع

محفل‌افروز ولی دوست‌گداز آمده‌ای

به حرم‌خانه دل‌های خرابت ره نیست

که تو ای شیخ همه ره به حجاز آمده‌ای

حال دل با خم زلفش سحر آهسته بگو

چون تو ای باد صبا محرم راز آمده‌ای

ره مده شانه و مقراض به خود بهر خدای

چون تو ای زلف مرا عمر دراز آمده‌ای

چو نیاز آرمت ای قبله عشاق به پیش

که سراپای همه عشوه و ناز آمده‌ای

طوف کعبه نبود فخر تو را فخر آنست

بر در میکده گر خود به نیاز آمده‌ای

با همه مستیت ای نرگس جادوی نگار

در محراب چرا بهر نماز آمده‌ای

تا که طغرات به مهر که بودای خط سبز

که به خون دو جهان خط جواز آمده‌ای

ننوازی دل آشفته چرا ای خم زلف

گر تو ای سلسله دیوانه‌نواز آمده‌ای

بر در میکده‌ای عرش کنی طوف به سر

چه شدت تا ز نشیبی به فراز آمده‌ای

اندر این خانه مگر پرتو حیدر دیدی

که به خاک در او بهر نیاز آمده‌ای