عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۷۴ - بار فلک

غم هجر تو نیمه‌جانم کرد

کرد کاری که ناتوانم کرد

زیر بار فلک نرفتم لیک

بار عشق تو چون کمانم کرد

ضعف چون آه سینهٔ مظلوم

دگر از هر نظر نهانم کرد

نیست باقی جز استخوان غم عشق

عاقبت صاحب استخوانم کرد

به تصور نیارم آنچه که آن

به تصور نیاید آنم کرد

دست‌پروردهٔ مرا گیتی

دست دستی بلای جانم کرد

دل چون موم نرم من به تو ای

سنگدل باز مهربانم کرد

بس که بدبین بُوَد دل از چشمم

به دو چشمت که بدگمانم کرد

یار بد داد امتحان صد بار

با وجودی که امتحانم کرد

نیست عارف به از سکوت به من

آنچه می‌خواست دل زبانم کرد