گنجور

 
عارف قزوینی

عمرم گهی به هجر و گهی در سفر گذشت

تاریخ زندگی همه در درد سر گذشت

گویند اینکه عمر سفر کوته است و من

دیدم که عمر من ز سفر زودتر گذشت

بستی درم ز وصل و گشودی دری ز هجر

آوخ ببین چه‌ها به منِ دربه‌در گذشت

هجر تو خون دل به حسابت حواله کرد

در دوری‌ات معیشتم از این ممر گذشت

با کوه کوه بار فراق غمت به کوه

رفتم، رسید سیل سرشک از کمر گذشت

بازیچه نیست عشق و محبت مگر نبود

در راه عشق یار پدر از پسر گذشت؟

سود و زیان و نفع و ضرر دخل و خرج عشق

کردم پس از هزار ضرر سربه‌سر گذشت

ما را چه خوب دست‌به‌سر کرد تا که چشم

آمد ببیندش که چو برق از نظر گذشت

کو، تا دگر پدید شود گویمش چه‌ها

بر من ز دست ظلم تو بیدادگر گذشت!»

کاری مکن که خلق ز جورت به جان رسند

ای جورپیشه، ورنه ز من یک نفر گذشت

مشکل بُوَد که از خطرِ عشق بگذری

عارف تو را که عمر ز چندین خطر گذشت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode