گنجور

 
عارف قزوینی

خوش آن زمان که دلم پای‌بند یاری بود

به کوی باده‌فروشانم اعتباری بود

بیار باده که از عهد جم همین مانده است

به یادگار، چه خوش عهد و روزگاری بود

به اقتدار چه نازی که روزی ایران را

مزیت و شرف و فخر و اعتباری بود

چو کاوه وقتی سردار نامداری داشت

در این دیار چو سیروس شهریاری بود

به این محیط که امروز بی‌کس و یار است

کمان کشیده چو اسفندیار یاری بود

کسی که کرد گرفتار یکه‌تازان را

اسیر پنجه یک طفل نی سواری بود

بنای کاخ تمدن به باد می‌دادم

اگر به دست من ای چرخ اعتباری بود

کشیده بار فراق تو بارها این بار

خمیده شد قدم از زحمت این چه باری بود

قرار داد دو چمشش که خون به شیشه دل

سپس نریزد پیمان‌شکن قراری بود

به دستیاریت ای دیده دل به خون غلتید

الهی آنکه شوی کور این چه کاری بود

دلی است گمشده از من کس ار نشان خواهد

بگو که یکدل چون لاله داغداری بود

گذار عارف و عامی به دار می‌افتاد

اگر برای مجازات چوب داری بود

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
عارف قزوینی

همین شعر » بیت ۷

بنای کاخ تمدن به باد می‌دادم

اگر به دست من ای چرخ اعتباری بود

ملک‌الشعرا بهار

بنای این مدنیت به باد می‌دادم

اگر به دست من از چرخ اختیاری بود

جلال عضد

ازین دیار برفتیم و خوش دیاری بود

به آب دیده بشستیم اگر غباری بود

ز آستان شریفت اگر فتادم دور

گمان مبر که درین کارم اختیاری بود

دلا به هجر بسوز و بساز با خواری

[...]

اهلی شیرازی

خوش آنکه دل زغم هجر بر کناری بود

زیمن وصل تو فرخنده روزگاری بود

هزار زخم اگر میرسید خوش بودم

که مرهم دلم از وصل چون تو یاری بود

تو آن گلی که فلک با وجود یوسف هم

[...]

ملک‌الشعرا بهار

میان ابرو و چشم تو گیر و داری بود

من این میانه شدم کشته این چه کاری بود

تو بی‌وفا و اجل در قفا و من بیمار

بمردم از غم و جز این چه انتظاری بود

مرا ز حلقهٔ عشاق خود نمی‌راندی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه