عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۴۹ - خوش آن زمان

خوش آن زمان که دلم پای‌بند یاری بود

به کوی باده‌فروشانم اعتباری بود

بیار باده که از عهد جم همین مانده است

به یادگار، چه خوش عهد و روزگاری بود

به اقتدار چه نازی که روزی ایران را

مزیت و شرف و فخر و اعتباری بود

چو کاوه وقتی سردار نامداری داشت

در این دیار چو سیروس شهریاری بود

به این محیط که امروز بی‌کس و یار است

کمان کشیده چو اسفندیار یاری بود

کسی که کرد گرفتار یکه‌تازان را

اسیر پنجه یک طفل نی سواری بود

بنای کاخ تمدن به باد می‌دادم

اگر به دست من ای چرخ اعتباری بود

کشیده بار فراق تو بارها این بار

خمیده شد قدم از زحمت این چه باری بود

قرار داد دو چمشش که خون به شیشه دل

سپس نریزد پیمان‌شکن قراری بود

به دستیاریت ای دیده دل به خون غلتید

الهی آنکه شوی کور این چه کاری بود

دلی است گمشده از من کس ار نشان خواهد

بگو که یکدل چون لاله داغداری بود

گذار عارف و عامی به دار می‌افتاد

اگر برای مجازات چوب داری بود