گنجور

 
عارف قزوینی

خیال عشق تو از سر به در نمی‌آید

ز من علاج به جز ترک سر نمی‌آید

الهی آنکه نبودی نهال قد بتان

که جز جفا ثمر از این شجر نمی‌آید

وفا و مهر ز خوبان طمع مکن زآن روی

که بوی مهر ز جنس بشر نمی‌آید

برفت دل پی تفتیش کار یار و رقیب

دمی بایست که دل بی‌خبر نمی‌آید

چه حیله کرد زلیخا به کار یوسف مصر

که این پسر به سراغ پدر نمی‌آید

تو عدل و داد ز نسل قجر مدار امید

که از نژاد ستم دادگر نمی‌آید

سروش گفت چو عارف سخنور استادی

نیامده است به دوران دگر نمی‌آید