گنجور

 
انوری

باز دوش آن صنم باده‌فروش

شهری از ولوله آورد به جوش

صبحدم بود که می‌شد به وثاق

چون پرندوش نه بیهش نه به هوش

دست برکرده به شوخی از جیب

چادر افکنده ز شنگی بر دوش

دامن از خواب کشان در نرگس

دام دلها زده از مرزنگوش

لاله‌اش از آتش می پروین پاش

زهره‌اش از باد سحر سنبل‌پوش

پیشکارش قدح باده به دست

او یکی چنگ خوش اندر آغوش

راهوی کرده بعمدا پرده

تا بود پرده درو پرده نیوش

طلع الصبح علی اسعد فال

آن کش فتنه‌کش آفت‌کوش

بم سه تا در عمل آورده چنانک

میر عالم نشنیدست به گوش

قول این صوت چنان مطرب او

وای اگر شهر برآشفتی دوش

ای بسا شربت خون کز غم اوی

دوش گشتست بر آوازش نوش

روستایی بچه‌ای شهر بسوخت

کس در این فتنه نباشد خاموش

گر شبی دیگر از این جنس کند

درگه میر خراسان و خروش