گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای لب چون شکرت چشمه نوش

ای رخ چون قمرت غارت هوش

ورق گل بدریده ست صبا

تا بدید آن خط چون مرزنگوش

هر دم از روی خوی آلوده تو

لاله را خون دل آید در جوش

دل عشاق چنان می ببری

که خبر می نشود گوش به گوش

کسی بود آنکه نشینم با تو

باده در دست و گل اندر آغوش

من قدح دیر ندارم بر دست

تا تو مستانه نگویی که بنوش

لب نهم بر لب لعلت، وانگاه

می لبالب کنم و نوشانوش

خسروا، توبه چو نی در حد تست

باری اندر طرب و مستی کوش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
انوری

باز دوش آن صنم باده‌فروش

شهری از ولوله آورد به جوش

صبحدم بود که می‌شد به وثاق

چون پرندوش نه بیهش نه به هوش

دست برکرده به شوخی از جیب

[...]

امیرخسرو دهلوی

شاد باش، ای شب فرخنده دوش

که فلان بود مرا در آغوش

نه همی سیر شد از رویش چشم

نه همی پر شدی از قولش گوش

ماجرای دل خون گشته من

[...]

فصیحی هروی

نو‌بهارست و چمن جلوه‌فروش

گل و بلبل همه در جوش و خروش

ابر در گریه و گل را ز نشاط

دهن از خنده رسد تا بر گوش

نگه از ذوق چنان رفته ز خویش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه