گنجور

 
امیر معزی

خطّی است‌ که بر عارض آن ماه تنیدست

یا دست فلک غالیه بر ماه‌ کشیدست

یا رهگذر مورچگان است به ‌گلبرک

یا بر سمن تازه بنفشه بدمیدست

در جمله یکی خط بدیع است‌که آن خط

صد توبه شکسته است و دو صد پرده دریدست

من عاشق آن تُرک پریزاد که او را

هم جعد پریشیده و هم زلف خمیدست

صورتگر چین از حسد صورت خویش

هم خامه شکسته است و هم انگشت‌ گزیدست

من از همه املاک دلی دارم و جانی

و اندر دل و جانم گل شادی شکفیدست

دل دوستی یار دلارام‌ گرفته است

جان بندگی شاه جهاندار گزیدست