گنجور

 
امیر معزی

خطّی است‌ که بر عارض آن ماه تنیدست

یا دست فلک غالیه بر ماه‌ کشیدست

یا رهگذر مورچگان است به ‌گلبرک

یا بر سمن تازه بنفشه بدمیدست

در جمله یکی خط بدیع است‌که آن خط

صد توبه شکسته است و دو صد پرده دریدست

من عاشق آن تُرک پریزاد که او را

هم جعد پریشیده و هم زلف خمیدست

صورتگر چین از حسد صورت خوبش

هم خامه شکسته است و هم انگشت‌ گزیدست

من از همه املاک دلی دارم و جانی

و اندر دل و جانم گل شادی شکفیدست

دل دوستی یار دلارام‌ گرفته است

جان بندگی شاه جهاندار گزیدست

 
 
 
مسعود سعد سلمان

تا او به همه ملک شهنشاه عمیدست

در ملک ورا هر که عمیدست عبیدست

دیدار همایونش فرخنده چو عیدست

با جود قریب آمد و از بخل بعیدست

سعدی

افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده‌ست

یا دیده و بعد از تو به رویی نگریده‌ست

گر مدعیان نقش ببینند پری را

دانند که دیوانه چرا جامه دریده‌ست

آن کیست که پیرامن خورشید جمالش

[...]

جهان ملک خاتون

عیدیست مبارک که کس آن عید ندیدست

وز باد صبا هیچ کس آن بو نشنیدست

در گوش دل آمد سحر از هاتف غیبم

کین عید به بخت شه شه زاده سعیدست

ایام خزانست ولیک از نظر لطف

[...]

کلیم

زلف تو که طفلان هوس را شب عیدست

شامیست که آبستن صد صبح امیدست

تا رفته، باو نامه ننوشته فرستم

یعنی که زهجران توام دیده سفیدست

عاقل سر فرمان نکشد از خط ساغر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه