گنجور

 
امیر معزی

دوست دارم که برآشوبی و بیداد کنی

شادیی ‌کن ‌که مرا با غم و فریاد کنی

زاتش عشق چو پولاد بتابی دل من

پس دل خویش چو ناتافته پولاد کنی

به‌تو ای طرفهٔ بغداد نه زان دادم دل

که تو از دیدهٔ من دجلهٔ بغداد کنی

بندهٔ روی چو ماهت نه از آن شرط شدم

که مرا بیهده بفروشی و آزاد کنی

بندهٔ روی توام عاشق بیداد توام

بنده‌تر گردم و عاشقتر اگر داد کنی

 
 
 
انوری

سر آن داری کامروز مرا شاد کنی

دل مسکین مرا از غمت آزاد کنی

خانهٔ صبر دلم کز غم تو گشت خراب

زان لب لعل شکربار خود آباد کنی

خاک پای توام و زاتش سودای مرا

[...]

جهان ملک خاتون

چو شود گر ز من ای جان دمکی یاد کنی

خاطر خسته ما را شبکی شاد کنی

چو شدم از دل و جان بنده تو پس چه شود

گر ز بند غم و هجر خودم آزاد کنی

یک زمانم ز سر لطف خدا را بنواز

[...]

شیخ بهایی

دایم دل خود به معصیت شاد کنی

چون غم رسدت خدای را یاد کنی

صائب تبریزی

چه شود گر به پیامی دل من شاد کنی؟

پیش ازان روز که بسیار مرا یاد کنی

می کند یک سخن تلخ مرا شادی مرگ

گر نخواهی به شکرخنده دلم شاد کنی

رتبه عشق خداداد ز خوبی کم نیست

[...]

جویای تبریزی

چند دل را به جهان گذران شاد کنی؟

خانه بر رهگذر سیل چه بنیاد کنی؟

خانهٔ دل که در او غیر هوا را ره نیست

به هوس همچو حبابش ز چه آباد کنی؟

پیچ و تاب الم عشق بود جوهر او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه