گنجور

 
ابن یمین

اینمنزل خجسته که بس روحپرورست

از فرخی و خوش نفسی خلد دیگرست

سوزد چو آتشی غم دلها هوای او

گوئی که خاکش از ارم آبش ز کوثرست

بس دلفریب خلق فتادست وضع او

سنگش مگر ز گوهر و خشت وی از زرست

در نزهت و لطافت و رفعت نظیر او

جائی نباشد ار بود این سبز منظرست

جام جهان نمای که خوانندش آفتاب

پیش صفای سایه جامش مکدرست

تا عکس جامهاش فتادست بر زمین

صحنش چو سقف منظر مینا پر از اخترست

گر چه نکرد بانی او هیچ صورتی

دروی که آن مخالف شرع پیمبرست

فخر رسل محمد مرسل که انبیا

جمله سرند و بر سر ایشان چو افسرست

آن سیدی که خادم او بود جبرئیل

اینجاه با جلالت او بس محقرست

شهرت مجوی ابن یمین جز بنعت او

زیرا ظهور ذره بخورشید انورست

رفتیم با تخلص این شعر آبدار

کانرا اگر چنان بگذاریم ابترست

نی نی چو از صفای گچ او چو آینه

صورت نمای تست تو گوئی مصورست

والا حکیم ملت و دین کاهل فضل را

ذات شریف او اثر لطف داورست

پیدا چو آفتاب بر رأی انورش

هر نکته کان نهفته این هفت دفترست

ای افصح زمانه که طوطی روح را

الفاظ جانفزای تو چون شیر و شکرست

خصم تو خاکسار چو باد است و زین سبب

چشم و دلش مدام پر از آب و آذرست

بخت تو پایدار بکردار قطب باد

آری بود چو سایه مهریت بر سرست

یعنی علاء دولت و دین آفتاب ملک

کاندر پناه سایه او هفت کشورست

بستند اختران کمر بندگی او

صدق مرا نگر که یکی زان دو پیکرست

جاوید عمر باد که تا در پناه او

مانی درین مقام بجائی که بهترست