گنجور

 
امیر معزی

چه گوهرست که کانش خُم دَهاقین است

به رنگ لالهٔ نَعمان و بوی نسرین است

به مجلس ملکان همنشین زیر و بم است

به بزم ناموران مونس ریاحین است

نه آینه است ولیکن درو به‌دست بتان

خیال زلف گرهگیر و جَعد پرچین است

ز روی هزل و‌ کنایت عصای پیران است

ز روی جدّ و حقیقت نشاط غمگین است

بدین صفت نبود در همه جهان گهری

مگر شراب که پروردهٔ دهاقین است

چنانکه هست ز فعل شراب قوّت روح

ز تیغ ناصر اسلام نصرت دین است

یمین دولت عالی علاء ملک ملوک

حُسام دین که پسندیدهٔ سلاطین است

ابوالمظفر شمس‌المعالی اسمعیل

که خاک پای معالیش ماه و پروین است

خدایگان صفتی ‌کز خدایگان و خدای

نصیب او همه اقبال و عِزّ و تمکین است

به نور و صَفوَ‌ت خاطر چو مرد مِعر‌اج است

به‌زور و قوت بازو چو مرد صفّین است

نجات مُمتَحَنان است تاکه در بزم است

هلاک اهرمنان است تاکه در زین است

غریق نعمت او شهریار کرمان است

رهین منت او پادشاه غزنین است

رسید همت او از عُلوّ به‌جایگهی

که هفتمین فلکش پایهٔ نخستین است

هر آن رکاب که از پای او شرف یابد

سر فریشته را آن رکاب بالین است

نگار نامهٔ او کارساز محتاج است

صریر خامهٔ او دستگیر مسکین است

ستاره نیست ولیکن ستاره آثارست

فرشته نیست ولیکن فرشته آیین است

ازوست رونق ملک خدایگان جهان

که ملک چهره و او دیدهٔ جهان‌بین است

عروس مدح و ثنا را سَخاش دامادست

وفاش جلوه‌گرست و رضاش کابین است

عدوش را ز مساکین همی شمارد چرخ

که در مساکن تیمار چون مساکین است

روا بود که ز خصمان کیش کین نکشد

که روزگار ز خصمش کشنده‌ ی کین است

ایا بزرگ امیری که نقش اَعلامت

طراز مملکت شاه مشرق و چین است

به باغ مملکت از دشمنان خلل نرسد

که رای و حَز‌م تو آن باغ را چو پروین است

مخالف تو به دنیا و آخرت تَبَه است

که در عقوبت سِجن‌ و عذاب سِجّین است

ز طین پاک‌سرشت است جوهر تو خدای

زرشک جوهر تو نار دشمن طین است

ز بهر آنکه همه لفظ تو شکربارست

دوگوش مستمع از لفظ تو شکرچین است

گشاده‌طبع تو همواره همچو دریایی است

که موج او ز طبس تا در فلسطین است

به حسب قدرت اگر بخششی کنی یک روز

نصیب یابد ازو هر که در نصیبین است

به‌نیزهٔ تو شود سفته گوهر مردان

که بازوی تو چو میزان و او چو شاهین است

عجب مدارکه تشبیه اوکنم به شهاب

که در یمین تو سوزندهٔ شیاطین است

اگر نه خامهٔ تو در بنان تو صدف است

چرا همیشه صدف‌وار گوهرآگین است

به ‌شکل هست چو زوبین و تیر در کف تو

به عقل در دل دشمن چو تیر و زوبین است

به وقت جود فزون است یک فذلک او

زهر حساب که در جملهٔ فرامین است

اگر ز عقل همه راستی بود تلقین

مرا ثنا و مدیحت ز عقل تلقین است

نکوترست به نام تو یک قصیدهٔ من

ز صد قصیدهٔ غرّا که در دواوین است

وگرچه تضمین خوب است در میانهٔ مدح

بَنات فِکرت من خوبتر ز تضمین است

قبول شعر من اندر جهان از آن قِبَل است

که از تو شعر مرا اهتزاز و تحسین است

گر آفرین تو چون جان و دل نداشته‌ام

من آن‌کسم‌که تن من سزای نفرین است

به حکم فرمان رفتم به حضرت ملکی

که در پرستش او شاه چین و ماچین است

ز اشتیاق تو ایوان عیش شیرینم

خراب گشته چو ایوان قصر شیرین است

همیشه تا که مه آب پیش ایلول است

همیشه تا بس ایلول ماه تِشرین است

مه سعادت تو از مَحاق خالی باد

وزان حساب که در عقده‌های تِنّین است

تهی مباد زرای تو ملک و دولت و دین

که رای تو سبب امن و عدل و تسکین است