گنجور

 
مولانا

ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرینست

بهانه کن که بتان را بهانه آیینست

از آن لب شکرینت بهانه‌های دروغ

به جای فاتحه و کاف‌ و ها و یاسین است

وفا طمع نکنم زانک جور خوبان را

طبیعت است و سرشت است و عادت و دینست

اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی

به قاصد است و به مکر است و آن دروغینست

ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا

به جان پاک عزیزان که گرز رویینست

هزار وعده ده آنگه خلاف کن همه را

که آن سراب که ارزد صد آب خوش اینست

زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است

چرا دهد زر و سیم آن پری که سیمینست

جواب همچو شکر او دهد که محتاج است

جواب تلخ تو را صد هزار تمکینست

جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار

بقای گنج تو بادا که آن برونینست

قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز

که آن زکات لطیفت نصیب مسکینست

برون در همه را چون سگان کو بنشان

که در شرف سر کوی تو طور سینینست

خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند

جفای عشق کشیدن فن سلاطین است

امام فاتحه خواند ملک کند آمین

مرا چو فاتحه خواندم امید آمینست

هر آن فریب کز اندیشه تو می‌زاید

هزار گوهر و لعلش بها و کابینست

چنانک مدرسه فقه را برون شوها است

بدانک مدرسه عشق را قوانینست

خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه

که زنده شخص جهان زان گزیده تلقینست