گنجور

 
امیر معزی

روزی همی گذشتم جُزوی غزل به کف

دیدم یکی غزالِ خرامان میان صف

با همرهان خویش به نخّاس خانه رفت

نخاس باز کرد یکایک در غُرَف

شاعر میان شارع و طرفه به غرفه بر

او تافته ز خوبی و من تافته ز تف

او در میان حُلّه و من در میان خاک

من برگرفته دفتر و او برگرفته دف

قالت‌ اِذا جَلَست‌َ وابصَرت‌ فَاَنصَرِف

مَن‌ لَم‌ یَکُن لَهُ ثَمَنی مرَّ وَاِنصَرف

یک ساعت ایستادم و کردم بدو نگاه

فَالجسم قَد تَرَّحل و القلب قَد وَقَف‌

چون وصف آن وصیفت زیبا نگاشتم

لَم‌ یَبق‌َ فی‌ القَطیعَهِٔ وَصف‌ الّذی وَصَف

باز آمدم به خانه تنم‌ گشته چون کمان

تیر فراق را شده جان و تنم هدف

یعقوب‌ گفت یا اَسَفی از غم فراق

من نیز از فراق همی‌ گفتم اَلاَسَف

تا کی من از بلاد خراسان بلا کشم

این آمد از بلاد خراسان مرا به‌ کف

در خدمت رکاب تو آیم سوی عراق

یا سیدالعراقین ای ملک را شرف

یا مَفخَرَ الکُفاهِٔ اَبا سَعدِ اَلّذی

مَدحُ الْمُوَحِّدین لَهُ لَیسَ یَختَلَف

آمد عبید شاه جهان جوهر عبید

آمد خلف پیمبربا جوهر خلف

تا محشر از تو تازه بود جاه هر عقب

تا آدم از تو شاد بود جان هر سلف

رایت همه‌ کرامت و راهت همه‌ کرم

وصفت همه لطافت و وصلت همه لطف

گیرند عالمان ز مقاماتِ تو سبق

خوانند فاضلان ز مقالات تو نتف

از جود توست نامهٔ ارزاق را نُکَت

وز خُلق توست دفتر اخلاق را طُرَف

صافی بود طریقت عدل تو از فساد

خالی بود حقیقت جاه تو از صَلَف

ای مهتری که از رخ زنگی شب سیاه

نوک سنان تو برباید همی‌ کَلَف

جان عدو به وهم برون آوری ز تن

چون بچه را ز بیضه برون آورد کشف

جان شرف به خدمت تو پوید از علوّ

گر باد همت تو جهد بر تن شرف

غوّاص دولت است و سعادت چو گوهرست

دست تو بحر و ماهی زرین در او صدف

سوگند مرد چون به همه مملکت بود

آن مرد را به مدح تو واجب‌کند حَلَف

دریا که موج و کف زند اندر جهان تویی

رادیت هست موج و بزرگیت هست‌کف

آنجا که جود توست چه باشد سخای بحر

فرقی بود ز رفرف و فردوس تا زرف

با رای‌ تو ستاره و با بخت تو سپهر

چون لعل با شبه است و چو فیروزه با خزف

هرچند ز آسمان شرف عرش برترست

بگذشته رای و همت و بخت تو زان شرف

هر چند نیست طبع تو بر خلق مُستَخِف

شد دهر مُسْتَخِف و حسود تو مُسْتَخَف

عزل عدوت دائم و عزِّ ولی مدام

آن دیده حال خوفت و این دیده حال خف

در نامهٔ عدوت‌ نوشتند لَن‌ تَنال

بر خاتم ولیت نوشتند لا تخف

کفران نعمت تو خداوند کافری است

نعمت حرام‌تر ز رباگردد و سلف

من شکر نعمت تو کنم یا وحید عصر

تا نعمتم مصون بود و جاه معترف

برهانی از شمار قدم بود پیش تو

مشهور بود نام و نشانش بهر طرف

او غایب است و نایب و فرزند او منم

و آورده‌ام ز خاطر خویش احسن‌الطّرف

وان طرفه هم به دولت و اقبال و جاه توست

بالبدر یهتدی و من البحر یغترف

فی خِدمَهٔ اَلتّی قَصدَت‌ فی زمانِنا

قَد قَصّر البعیدُ وبالذنبِ اِعترف

عذرم قبول کن که دل و جان من رهی

هست از ثنا و شکر و مدیح تو مؤتلف

باید مرا قبول تو تا محتشم شوم

خواهم ز تو لَطَف‌ که نیم طالب علف

تا جسم را ز روح بود طبع معتدل

تا ماه را ز مهر بود نور مختطف

هرگز مباد مادح تو جز که در نجات

هرگز مباد حاسد تو جز که در تلف

فضل خدا و رحمت او داشته تو را

معصوم در حمایت و محفوظ در کنف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode