گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ای فکرت تو بکام کرده

بالای زمانه در زبانی

مرگ از کف خنجر تو جسته

با صد حیلت زنیم جانی

تا صدر جهان پیربنشست

چون بخت تو به نشین جوانی

زنجیر گسل بنات حزمت

نیلی بندد بر آسمانی

از بازوی هیبت توزخمی

وز تعبیه بلا جهانی

هر زال کجا تواند آویخت

با روستمی به دوکدانی

از عالم مدح تو چه بیند

فکری بدریچه بیانی

بر بام جهان کجا توان شد

با نیم شکسته نردبانی

ای بیع گه هنر در تو

در وجه کسی نه آشیانی

گر منزل روح پیشت آرد

هر روز بتازه کاروانی

دانی که گران بها نباشد

بلبل طبعی بر آستانی

از بهر وثاق کهنه ی چند

بر من سبکی کند کرانی

حقا که اگر بهشتی ارزد

درد سر خام قلتپانی

تا خاک بود کران رکابی

تا باد بود سبک عنانی

از آتش و آب خنجر تو

بادا اثری بهر مکانی