تو چه گوئی ار بپرسم ز لب شکرفشانش
ز چه داد زهر ما را، چه بود جوابش، آتش
ز دلم گرفت نسخت مگر آن دهان تنگش
چو ندید کس دهانش به چه میدهد نشانش
ز میانش ار بیابم بخرم به جان کناری
که مرا تو مردمی کن خبری ده از میانش
سحری ز باغ حسنش نفسی زدم ز حیرت
گل و باد و سرو، ترسم که رسد بسی زیانش
من تنگدل که هستم ز غمش فراخ روزی
دل تاب خورده دارم به کمند دلستانش