گنجور

 
اثیر اخسیکتی

که را هجرت به پرسش کمتر آید

ز خون دل کنارش کم تر آید

نیارم بست در روی غمت در

که چون باد از ره روزن در آید

فرو شد در پیت روزم چه باک است

تو را باید کزین کاری بر آید

بمن خنجر کشی الا توترسی

که یک باری شکارت لاغر آید

عنان جور لختی سست بر گیر

که هر کاو تیز تازد در سر آید

ز آه من حذر کن کان دل آور

اگر زخمی زند کاریگر آید

مرا بد عهد خواندی سهل باشد

تو آن گفتی که از من در خور آید

زنی در یکدیگر زلف و کمت غم

گرم صد کار در یکدیگر آید

تو میگوئی دهانی دارم، الا

ندانم تاکسی را باور آید

گر این گردد درست ای بسا شکفتا

که در پایش در و گوهر در آید

اثیر آب و گل مهرش بدیدی

بیفکن تخم زین آبی بَر آید