اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

که را هجرت به پرسش کمتر آید؟

ز خون دل کنارش کمتر آید

نیارم بست در روی غمت در

که چون باد از ره روزن درآید

فرو شد در پی‌ات روزم چه باک است

تو را باید کزین کاری بر‌آید

به من خنجر کشی الا تو ترسی

که یک باری شکارت لاغر آید

عنانِ جور لختی سست برگیر

که هر کو تیز تازد در سرآید

ز آه من حذر کن کان دلاور

اگر زخمی زند کاریگر آید

مرا بد‌عهد خواندی سهل باشد

تو آن گفتی که از من در خور آید

زنی در یکدگر زلف و کمت غم

گرم صد کار در یکدیگر آید

تو می‌گویی دهانی دارم، الا

ندانم تا کسی را باور آید

گر این گردد درست ای بس شگفتا

که در پایش در و گوهر در آید

اثیر آب و گل مهرش بدیدی

بیفکن تخم زین آبی بَر آید