گنجور

 
اثیر اخسیکتی

من خاکِ چنان بادم کو زلفِ تو جنباند

در آتشم از آبی کاندامِ تو را ماند

مه در گرو خوبی، از عکس بَناگوشت

ششدر بفره خواهد اول بر او راند

توفیر دل و دیده، از روی تو این باشد

کاین بیند و خون گرید آن خواهد و نتواند

چشمت چو مرا بیند، گوید که بننشینی

تا غمزه خونخوارم جائیت بننشاند

زینسان که به بیدادی، تو دست بر آوردی

جز یارب مظلومان، دست تو که پیچاند؟

دردت چه نهان دارم؟ کز تخته رخسارم

هرکس که مرا بیند چون آب فرو خواند

گویند نمی‌داند حال تو اثیر، آن بت

من صنعت او دانم؛ می‌ریزد و می‌داند

 
 
 
مولانا

خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند

دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند

نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه

آن چیز که او دارد او داند او داند

از گردش گردون شد روز و شب این عالم

[...]

اهلی شیرازی

نسیم صبح میخواهم که شاخ گل بجنباند

بسرو قامت ساقی گل صد برگی افشاند

جیحون یزدی

بردوخت خدنگش تن او باز فرس میراند

آشفت عمودش مغز او نیز رجز میخواند

با نوک رکاب از زین گردان بهوا پراند

ناگاه کمانداری آبش بزمین افشاند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه