گنجور

 
اثیر اخسیکتی

من خاکِ چنان بادم کو زلفِ تو جنباند

در آتشم از آبی کاندامِ تو را ماند

مه در گرو خوبی، از عکس بَناگوشت

ششدر بفره خواهد اول بر او راند

توفیر دل و دیده، از روی تو این باشد

کاین بیند و خون گرید آن خواهد و نتواند

چشمت چو مرا بیند، گوید که بننشینی

تا غمزه خونخوارم جائیت بننشاند

زینسان که به بیدادی، تو دست بر آوردی

جز یارب مظلومان، دست تو که پیچاند؟

دردت چه نهان دارم؟ کز تخته رخسارم

هرکس که مرا بیند چون آب فرو خواند

گویند نمی‌داند حال تو اثیر، آن بت

من صنعت او دانم؛ می‌ریزد و می‌داند