گنجور

 
جیحون یزدی

در دهر دلا تا کی گه هالک وگه ناجی

از صولت آن مایوس بر دولت این راجی

جز قلزم وحدت نیست کافتاده بمواجی

هان از نظر کثرت ابلیس شد اخراجی

شو بنده شاه دین چند این همه محتاجی

تا عرش بجان گردد برفرش رهت محتاج

مصباح سبل حیدر مصداق کلام الله

آن واجب ممکن سیر آن وحدت کثرت کاه

هم در زمنش خرگه هم برفلکش خرگاه

ادراک حضورش را ارواح بواشوقاه

شاهی که چو قد افراخت از بهر بروز جاه

درخانه یزدان ساخت از دوش نبی معراج

شیریکه حدوثش راست صحرای قدم بیشه

چون ذات خدا افزون از حیز اندیشه

ایزد زغدیری خم پرکرده ورا شیشه

بر ریشه تاک شرک زد عصمت او تیشه

باقی بر امرا و ممدوح ترین پیشه

فانی بر نهی او مرجوح ترین منهاج

چون او بکمند و تیغ دربست وگشود آید

از جسم روان خصم نزدش بدرود آید

جیریل ورا ساجد بر شمسة خود آید

رخساره عزرائیل از بیم کبود آید

تیرش زهوا صدصد چون نیزه فرود آید

خواهد چو نخستین را بهر دومین آماج

ای سرکنوز غیب از ناصیه ات مشهود

وی حکم تو برمعدوم بخشد شرف موجود

برخالق و در مخلوق هم عابد و هم معبود

بر واجب و در امکان هم ساجد و هم مسجود

بی عاطفتت برتخت مقهور بود نمرود

با دوستیت بردار منصور بود حلاج

آنجا که ولای تست تشریف ده آمال

نشگفت که با عیسی هم چشم بود دجال

تو معنی وجه الله ازچهر بدایع فال

هالک همه غیر از تو کت هست فری لازال

با عزم تو همچون سیل پوینده شود اجبال

باحزم تو همچون کوه پاینده شود امواج

از چون تو پسر در فخر ازصبح ازل اجداد

وز چون تو پدر در ناز تا شام ابد اولاد

جز حق نتواند کس اوصاف ترا تعداد

در بزم تو مات اقطاب بر رزم تو محو اوتاد

از نیزه تو ازواج اندر شمر افراد

وز صارم تو افراد در مرتبه ازواج

شاها تو بدین قدرت برصبر که گفتت پاس

چون نزد برادر رفت بر رخصت کین عباس

گفت ای زکفت سیراب صد چون خضر و الیاس

از تشنگی اطفال اندر جگرم الماس

وقتست که خواهم آب زین فرقه حق نشناس

من زنده و تو عطشان وین شط ز دو سو مواج

ده گوش براین فریاد کاندر حرم افتاده است

گوئی شرر نیران اندر ارم افتاده است

یک طفل زسوز دل برخاک نم افتاده است

یکزن ز غم فرزند اشکش بیم افتاده است

نه دست من از پیکر نزکف علم افتاده است

پس ازچه نرانم اسب اندر پی استعلاج

سنگ محنم امروز پیمانه صبر اشکست

آب ارنه بدست آرم با راست بدوشم دست

خود پای شکیبم نیست تا دست بجسمم هست

این گفت و سپند آسا از مجمر طاقت جست

راه شط و دست خصم با نیزه گشود و بست

وز هیبت او بگریخت افواج پس افواج

زده نعره که ایمردم ما نیز مسلمانیم

گر منکر اسلامید ما بنده یزدانیم

ور دشمن یزدانید ما وارد و مهمانیم

گر رنجه ز مهمانید ما از چه گروگانیم

ور زانکه گروگانیم آخر ز چه عطشانیم

ای میر شما بی تخت وی شاه شما بی تاج

ما را که بخاک درکوثر پی آب روست

افتاد عطش در دل چون شعله که در مینوست

نه روشنی اندر چشم نه قوت در زا نوست

تفتیده بسرها مغز خشکیده به تن ها پوست

آن خیمه که بیت الله در طوف حریم اوست

دارید چرا محصور خواهید چرا تاراج

آنگه بفرات افکند چون توسن قهاری

میخواست که نوشد آب تا بیش کند یاری

گفتا بخودای عباس کو رسم وفاداری

تو آب خوری و اطفال در العطش و زاری

پس مشک گران بردن دید اصل سبکباری

انگیخت سوی شه اسب ازخصم گرفته باج

ناگاه کج آئینیش زد تیغ بدست راست

بگرفت سوی چپ مشک و آئین جدال آراست

جانش زخدا افزود جسمش زخودی گرکاست

دست چپش از تن نیز افتاد ولی میخواست

برخیمه رساند آب تا سر به تنش برجاست

بگرفت بدندان مشک وز خون بدنش امواج (؟)

بردوخت خدنگش تن او باز فرس میراند

آشفت عمودش مغز او نیز رجز میخواند

با نوک رکاب از زین گردان بهوا پراند

ناگاه کمانداری آبش بزمین افشاند

پس خواند برادر را وز یاس همانجا ماند

نی نی که به وی آنجا بود از جهتی معراج

شه شیفته دل برخواست بر مرکب کین بنشست

صد صف ز سپه بگسست تا جانب او پیوست

دیدش که سهی بالا افتاده بجائی پست

نه سینه نه رو نه پشت نه پای نه سر نه دست

گفتا که کنون ای چرخ پشتم ز الم بشکست

هان برکه گذارم دل یا با که کنم کنکاج

ایشاه نجف بر ما دور از تو شکست افتاد

بس زهر به شهد آمیخت بس نیست به هست افتاد

بدرالشهدا عباس تا آنکه زدست افتاد

تاج الشعرا جیحون از اوج به پست افتاد

این مهر توام در دل ازعهد الست افتاد

پاید چو سواد از مشک ماند چو بیاض ازعاج

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode