گنجور

 
اثیر اخسیکتی

تو که از درد سری آه کنی

چه حدیثی سر این راه کنی

شمع آن مجلس اگر زانکه توئی

گشته ناگشته چرا آه کنی

افسری برنهدت عشق چو نای

گر سر مرتبه کوتاه کنی

چه در این خانه اگرمات شوی

خویشتن بر دو جهان جاه کنی

بی سر و پای همی تاز بچرخ

بو که، رخ در رخ آن ماه کنی

نعره زن درشب هجران چوخروس

خفته ئی را مگر آگاه کنی

پای بر تارک خود نه، چو اثیر

تا گذر بر فلک جاه کنی