گنجور

 
اثیر اخسیکتی

جانم فدای توست، که جانان من توئی

شمع وثاق و تازه گلستان من توئی

هستند شاهدان شکر لب بعهد تو

لیکن از آنمیانه بدندان من توئی

جان بر سر غم تو نهم، وزمن این سخن

بی حرمتی است جان، چه بود، جان من توئی

در عشق تو بخدمت سلطان برآمدم

ای مه، سعادت تو که سلطان من توئی

آنکس که گفت اثیر، بزنگان چه میکنی

زین نکته غافل است، که زنگان من توئی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode