گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

حسنی چو دعا به سر فرازی

زلفی چو قضا به دست یازی

طبع رخ اوست دل ربودن

رسم لب اوست دلنوازی

زنگی دو زلف کافر او

دل می‌ببرد به ترکتازی

وان ناوک چشم نیم‌مستش

جان می‌بخلد به تیر غازی

ای زلف و رخت چو صبح و چون مشک

در پرده دریدن و غمازی

خورشید ننازد از خجالت

شاید تو به حسن خود بنازی

عشق تو به جان همی‌کند قصد

جانبازی باشد این نه بازی

چون با تو حدیث بوسه گویم

خود را عجمی همی چه سازی

دل باز ده ار نه بوسه بفرست

نه ترکی‌ست این سخن نه تازی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode