گنجور

 
اثیر اخسیکتی

در فراق تو سوخت این جگرم

تا چو بخت اندر آمدی، ز درم

کرده صد چشم گرچه چون نرگس

در گل عارض تو می نگرم

هم ز خود باورم کسی نکند

خبرت هست، سخت بی خبرم

می نماید که بخت بیدار است

یا من خیره سر، بخواب درم

ای بسا شب، که بود بی رویت

روی بر خاک راه چون سحرم

وقت آنست اگر بخواهد خواست

خشک چنگ تو عذر چشم ترم