گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

صدرا اگرچه تو ز من آزاد و فارغی

داری خبر که بنده‌ام و بنده‌زاده‌ام

افتاده برگرفتن، از اقسام سروری‌ست

برگیر پس مرا که بدین سان فتاده‌ام

یکباره در مبند درِ لطف و مردمی

کآخر دهان به مدح تو روزی گشاده‌ام

بغنود مرغ و ماهی و نغنود چشم من

شب‌ها که من عرایس مدح تو زاده‌ام

چون صبح اگر چه آتش پایم، فسرده‌ام

چون سایه آن زمان که سوارم پیاده‌ام

انکار حرمتم نکنند ارچه بی‌گناه

خونم همی‌خورند، مگر جام باده‌ام

شیر نر از زبونی بز بود پیش من

و اکنون اسیر حیلت روباه ماده‌ام

فرزین شاه بودم بر عرصهٔ مراد

و امروز از تراجع دولت پیاده‌ام

از بیم آنکه شادی دشمن فزون شود

بر عجز خویش نام قناعت نهاده‌ام

از تو جفا به نرخ عنایت همی‌خرم

وین اصل زیر کیست، نگویی که ساده‌ام

عزل و عمل چو از تو بود هردو منصب است

لیکن بیا ببین که کجا ایستاده‌ام

شش ماه از برای رعیّت به روز و شب

بیگار کرده‌ام من و مرسوم داده‌ام