گنجور

 
اثیر اخسیکتی

چون شب بآفتاب رخ شاه داد جان

یک رنگ شد قبای گهر بفت آسمان

آئینه دار صبح برآمد به صیقلی

تا رنگ شام، پنبه گرفت از دل جهان

صبح سپید ناصیه چون پنبه ی زده

خیط دو رنگ زه شد و قد افق کمان

مشغول پنبه چرخ و ندانست کافتاب

فرمود اخترانش بدزدد ز دو کدان

نور محیط تاختن آورد تا به عجز

آواره گشت سایه مرکز ز خانمان

چون بانگ زد خروس معلم که الصلاة

مه نیز بر شکست دبستان اختران

در گرد قطب چرخ زنان نقش ناقه شکل

چرب آخری گذاشته چون راه کهگشان

در ناودان بسیم سحر راوق شعاع

چون زیر با که رنگ پذیرد ز زعفران

صراف چرخ را درمی چند ماند و بس

از بسکه زیر باش برون شد به ناودان

من کان چنان بدیدم، جستم ز جا چو برق

زین، بسته بر دو کوهه برقی شدم روان

کوهی که داشت بر کتف چار باد زین

برقی که بود، بر زبر چارمه چمان

شیری غزال کردن و گوری گوزن چشم

مرغی بهمیه صورت و دیوی فرشته جان

آهیخته چو هندوی محرور ساق گوش

و آکنده همچو زنگی مرطوب یال و ران

گردن چو نیم قوس و در آهنک تک، چنانک

کز بیم، قوس چرخ، جهد ناوک کمان

آتش تکی، که گر بسپاری عنان بدو

معراج بام چرخ، شود راست چون دخان

بر ساخته ز جبهت غرا و گوش تیز

برقی کزو دو پیکر الماس شد عیان

طیری همای سایه، که خاصیت دُمش

در چرم پیل حل کند اعضا و استخوان

چون عنکبوت جو لهه، چالاک و تیز پای

تن بر مثال ماله و کف همچو ریسمان

گر ریسمان نداشت در امعاء چو عنکبوت

چندین هزار نخ، چه برانداخت از دهان

بر پشت او چو قد دو پیکر بعقد عهد

در یک کمتر کشیده زمین و آسمان میان

در پیش من رهی که ز تندی پشته پاش

گوئی بعرش باز نهادند نردبان

دی، کرده خشک سینه او را مطبخه

مه برده سر کریوه او را به میهمان

چون هفت خوان رستم و اندر منازلش

صد خوان نهاده و اجل ترش رو میان

بادش چو طبع طفلان آشوب را سبب

کوهش چو فرق پیران کافور را مکان

در آبگیر او سمک الارض معتکف

بر تیغ کوه او ملک الموت دیده بان

نبسو پای غول مطالش بآزمون

نبسو بال و هم مطارش بامتحان

هم بارگیر شاه، بدان بیشه کام زن

ورنه بجان که جستی از دست نیستان

هم چون تنور طوفان قلب از طپش مرا

بحری نموده زیر نهنبن شده نهان

معمار زمهریر پلی بسته بود سست

از آبگینه بر زبر قلزم روان

ارکان او چو خاطر من بود بی ثبات

و اعضای او چو بازوی من بود ناتوان

عراده های باد به بسته ره گذر

نفاطه های چرخ به بسته ره امان

بیچاره آن رونده که آنجاش در نیافت

عون خدای عالم و فر خدایگان

قطب ظفر مظفرالدین خسروی که هست

بر آسمان تیغ، چو خورشید کامران

با رنگ لعل شیر هراسنده انس یافت

تا نام نامیش قزل افتاد و ارسلان

عدلش بروزگار عمر میکند نسب

تیغش ز ذوالفقار علی میدهد نشان

گرد افکنان دهر بمیدان سهم او

چون کودک سبک سر و چون گرز سرگران

در شام دین به مشعله تیغ راه برد

بر نام حق شده است بدان تیغ پاسبان

بستان سرای دست و دلش باغ ایزدی است

کز آب و خاک او بنه برداشت مهرگان

در گلشنی که سایه کند طوبی بقا

کی در خزد بگوشه پر چین او خزان

ای اصل نسل ملک تو و دیگران بنام

وی دست دست شرع تو و دیگران بنان

حلقی که نیست بسته پیمانش غنچه وار

مجروح کردن است به سیلی بنفشه سان

ای سرّ آن لطیفه کزو شد ................

بر تخته زمین و لحد خطه امان

با مهره های مهر و مه این نیلگون بساط

موقوف نفس فطرت تو بود بیکران

پس خود بدین دلیل ره انجام دور زا

مقصد تو بوده ئی تو، نه بهمان و نه فلان

و ز بهر نو عروس جناب تو بافته است

افراد این چهار گهر نظم اقتران

هم ناصرالامامی و هم حافظ الانام

هم نادر القرینی و هم صاحب القران

بر متکای مسند و در منحنای زین

ادریس در جنانی و برجیس در مکان

جرم گران رکاب تو کوهی است کزو قار

بگرفته دست و قبضه او باد را عنان

لطفت همی فروزد رخسار سرخ گل

خلقت همی نشاند مرغول ضیمران

رسمی ز قهر و مهر تو بنگاشت چرخ و داد

این را ملک ستان لقب، لقب آنرا ملک نشان

آثار کرده های تو سرمایه ی خرد

او راد مدح های تو پیرایه ی زبان

خورشیدکی دود همه تن روی چون سپر

جائی که زد ضمیر تو شمشیر بر فسان

طبع رحم فسرده و چرخ خمیده پشت

از سر شدند باز بچون تو خلف جوان

در مهد حسن تربیت اطفال ملک را

دارنده ایست دایه عدل تو مهربان

گردون تو را نویسد دریای عدل وجود

گیتی تو را شمارد دارای انس و جان

هستند سرخ روی بورد و ثنای تو

ازرق سجادگان زوایای بوستان

آنجا که زرد گل دمد از چهره ی دلیر

نیلوفری حسام شود ارغوان فشان

گیرد بنای مهلکه از مرد ارتفاع

و افتد هوای معرکه از گرد در هوان

دندان همی چرند دلیران که هین و هین

انگشت میگزند، نقیبان که هان و هان

پر خون خلق غبغب ترکان ماهروی

چون بر سمن ستوده زده شاخ ارغوان

فتوی دهد بخون سران دهر فوطه پوش

چون از غبار رزم برافکنده طیلسان

تیغت همه زبان شود آن لحظه سر کند

از آسمان بفتح لوای تو را ضمان

از مشرق مصاف برآئی چو آفتاب

بوسان سم براق تو را گنبد کیان

چرخی فکنده در زه و ماهی فراز سر

برقی کشیده در کف و بادی بزیر ران

هر سو که فر خجسته عنانت سبک شود

زین سو فتد بسود وز آنسو بود زیان

قرص خور از هراس سپر نیز بفکند

آنجا که یافت تیغ سر انداز تو، فسان

آنروز خار پشت کنی خصم را به تیر

او چون کشف فتاده سر اندر شکم نهان

در جمله با مآثر محمود شهریار

با دست کردهای سلاطین باستان

گر داستان رستم دستان کهن شده است

خوش باد گوش دهر بدین تازه داستان

تا جان و کالبد را با هم بود ثبات

تا ماه و مشتری را با هم فتد قران

بر هفت چرخ ملک، تو ای مه بسی بتاب

و ز هفت عضو دهر تو ای جان بسی بمان

نسل تو همچو فصل صور گشته بی قیاس

عمر تو همچو عمر سخن مانده جاودان