گنجور

 
اثیر اخسیکتی

چون کرد دیده بان افق چشم خفته باز

میگفت با سیاهه ظلمت، سپیده راز

دندان نمود صبح شکر خنده گفتمی

کز غبغب هلال بخواهد ربود کاز

خاتون حجله بسته چو گل صبح خوش نفس

لیکن چو غنچه نیم گشوده نقاب ناز

ماه بهار گرده ز صبح بهار چهر

افتاده همچو دلشدگان در تب و گذاز

بر سبزه زار چرخ بزد خیمه خیل روز

چون کاروان شام بره راست کرد ساز

بالین شب بخاور و پائین بباختر

چون ضخم زنگئی که فتد بر قفا دراز

از باد یک دو عطسه که زد صبح بر دماغ

زنگی خفته تا به کمر گه نشست باز

چون شهپر شعاع بیفکند باز روز

انجم نهان شدند یکایک بسان راز

منهم زمام، بر سر ابری زدم که داشت

از چار بند باد بر آن آلت جواز

ببری زراف سینه، ابری گراز کام

بحری نهنگ حمله و گوهی صبا گراز

در نار چون سمندر و در آب چون سمک

در بیشه چون نعامه و در بیشه چون گراز

غواصی بحار بورزیده در محیط

رقاصی حدّی عرب کرده در حجاز

بر دسته قوایم آن چرخ راه کوب

ترکیب کرده طبع سبل های چون جواز

بختی بلند پایه که شاه از خرام او

خواب عروس کرده در اثنای ار تجاز

گاهی چو آب راه نوشتی سوی نشیب

گاهی چو ابر روی نهادی سوی فراز

من بر ستام او شده در وادی ئی چمان

محنت فزا چو مسکر و مردم شکر چو آز

غول اندر آن چمنده نه الا باحتیاط

باد اندر آن وزنده نه الا باحتراز

قاتل مغاره ی که نبود از هراس او

جز آستان شاه قزل ارسلان مفاز

شاهی ملک فضایل و ماهی فلک بساط

شیری اجم طراز و مطاعی حشم نواز

خسرو مظفر الدین کز سهم تیغ او

در چهره قوس چرخ و ز خطِ مجّره باز

آن سرو باغ لطف که دل پرور، دعاش

شکل صنوبری است همه تن کف نیاز

روز دغا به جبهت پرخاش نیل گون

صد، رخنه در فکنده به تیر تمام باز

گردون که در اقامت او گوز مرکز است

گردن نیارد از خط فرمانش احتیاز

سم سمند او را روزی هزار بار

او رنگ خان و افسر قیصر برد نماز

بهرام گرفته با دل او رای رزم زن

ناهید خوانده بر کف او سوی جام باز

مجلس بساز و رطل گران نوش کن بده

میدان به بین و رخش ظفر بر نشین، بتاز

آن ره که بسته بود برحمت کنیم پاک

و آن در، که بود قفل بنصرت کنیم، باز

این بار خصل بفکن و دست گرو، ببر

گستاخ داو خواه و تمام مذب، بباز

ای ملک را بسایه تیغ تو اعتصام

وی کلک را به نسبت رمح تو اهتزاز

بر بسته جود تو ره ابر سواره رو

ببریده عزم تو پی باد پیاده تاز

با پوزه بند باس تو گرگان بوالفضول

گیرند پیشوائی اغنام چون نهاز

سیرابه ئی، نخورد ز تیغت فلک هنوز

چه، در هزار، تو، متواری است چون پیاز

خورشید ملگتی، بجمال جهان فروز

باران رحمتی، بسخای زمین طراز

تیغ تو پاسبان سرائی است کز قضا

دهلیز اوست قونیه، بستان او طراز

بر قامت زمین سپهت کسوتی است تام

بر کسوت سیه علم فرخت طراز

الملک قد تفطن فی ظله مدام

والدهر قد توطن فی ذیله و فاز

شاها چو حسن نقل به حسب از پی مدیح

طرزی است در صناعت اشعار مستجاز

من بنده هم به حسب خود آیم بمدح شاه

با آنکه نیست روز ز بیننده چشم، راز

صاحب غرض زمن به تجارت سخن فزود

کاو، زد کتاب و کلک عوض با کلید و گاز

آری چو مایه شعر بود شاه مشتری

وجهی بر این دروغ توان بستن از جواز

ممدوح چون تو عزم تجارت کند اثیر

محمود زنده رای گدائی زند ایاز

طرزی بدان ز تعبیه دهر حقه نه

نوعی بدان ز شعبده ی چرخ حقه باز

شعرم که بود با رخ گلچهرگان قدس

از پاکی و جمال نه، از زنیت مجاز

در بستم آن امید، که بر حسن او نهند

نان پاره ئی ز حضرت اعلی بسر جهاز

رای بلند شاه چو، ترتیب آن بساخت

آنجا زبان حکم که را بود کان بساز

در جام فکرتم می ابداع گشت دُرد

بر طبع ساحرم در الهام شد فراز

جُستم بکنج محنت مهجوری اعتکاف

کردم بصبر فرصت دستوری انتهاز

دانش بزور گفت که جز وی شمر ز پاس

حاشا که من به خنجر دشمن شدن خزاز

منت خدایرا، که نهال ضمیر من

از نو بهار حضرت شه، تازه گشت باز

خفاق دل شکسته بدم، پیش از این بروز

اکنون عقاب شیر شکارم گه براز

هر خربطی بآب سیه سر فرو برد

آنجا که از گریز بر آید سپید باز

تا دست در حمایت دریا زند صدف

تا نشو. در حضانه معدن کند رکاز

ای گان زرفشان ز نقود سخن بپای

وی بحر دُر نثار، عقود ثنا بباز

عقدی که سلک او نتواند برید دهر

نقدی، که راه او نتواند زدن نیاز

ده کرده نام رتبت تو گوشش فلک

شش کرده فرض طاعت تو نوبت نماز