گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ای برویت چشم روشن اختر نیک اختری

آفتاب مهترانی آسمان مهتری

هرکه فرزند جهان ناقصت خواند خطاست

چون تو، در وصف کمال خود جهان دیگری

نفس تو با ما، در این جای وز رشک جاه تو

چون رسن برخود همی پیچد سپهر چنبری

عالمی اقطاع قدرت شد چگونه عالمی

آنکه برتر زان ولایت نیست اسم برتری

یافت از رایت زهابی چشمه خورشید ازآن

نرگس انجم به شست از گنبد نیلوفری

مطرب عشرت سرای چرخ دف بر دف نهد

گر نه تمکین یابد از بزم تو در خیناگری

فتنه پنهان چون پری از تیغ کلک آسای توست

کز طریق خاصیت بگریزد از آهن پری

هرکه چون زنجیر سرپیچید از درگاه تو

دولتش گوید سر و سندان چو حلقه بردری

دستبوسند اختران مشاطه کلک تو را

چون رخ دفتر بیاراید بخط عنبری

با تو ور پیوسته بودی خواجه تاش جبرئیل

گرنه بگسستی از این پس رشته برپیغمبری

مرکب لطفت بر این کام ار بماند تا بدیر

خیمه ی عصمت زحد آب و گل بیرون بری

صبح اقبالت همی در جلوه امروز ایستد

صبر کن تا چهره بگشاید عروس خاوری

پهلوی تیغت چنان فربه شود کزیک سخاش

کیسه کان روی استغنا نهد در لاغری

سایه چتر تو را بر دوش گیرد آفتاب

نامه بخت تو را در دیده گیرد مشتری

تیغ کاهی تو آراید جهان کهنه را

رغم این مشت خرخاص از پی دانش خری

در رکاب مدحت تو رتبتی یابد سخن

کز وزارت گرم تر راند عنان شاعری

بخت را گر تو پیوندی است استحقاق توست

طوق گوهر هم ز خود بربندد آب گوهری

خدمتش را از بن دندان کمر بندد جهان

هرکه دولت را مرصع کرد تاج سروری

مشتری در صدر چون مانند خورشیدت بدید

آن شکوه مرتبت را شد بصد جان مشتری

ظاهراً نشناخت از حیرت تو را پرسید کیست

عقل گفت، آن کز تو ظاهرتر بود در ظاهری

خواجه ی محسن اثیرالدین که بر احسان او

حق تعالی ختم کرد آئین سائل پروری

طاق اطلس را که عالم جست در زیر قباست

پروزی دان بر بساط جاهش از پهناوری

صاحبا گر وقفه ئی یابم ز چرخ تیز تک

وقف این درگه کنم نظم دری طبع جری

مرکب فکرم براندازد ستام جبرئیل

سیلی شعرم بدراند قفای سامری

سرّ القا ما، عصای کلک من روشن کند

معجزش چون باز مالد کعبتین ساحری

گر بجنبانی سری در من سر عالم شوم

زانکه سر جنبان تو کاری نباشد سرسری

خواجه کیهائی فروشد بر جهان بیرون ز حد

هرکه را صورت خریداری کند در چاکری

چشم روشن کن بدین گوهر که از همتای او

قاصر افتاده است و قاصر دست عقل جوهری

قرة العین است دوران که پیش مهد او

آسمان هم دایگانی می کند هم مادری

با سپند چشم زخمش مجمری کردی فلک

گر خورد بهرام را تمکین بدی در اخکری

مخبر هرکس پس از خلاق او اخلاق اوست

ای نکو منظر بحمدالله که نیکو مخبری

ابر نصرت بار تورانشه که از رایش فکند

سایه بر ایران و توران رایت اسکندری

ای ز حد آفرینش خیمه قدرت برون

وی ز گفت آفرین خوان دامن مدحت بری

سایه بر فرق وجود افکن که چرخ اعظمی

روز بر دانش همایون کن که سعد اکبری

دامن همت چنان در سطح هفتم چرخ کش

کز غبار هر نحوست روی کیوان بستری

ز آفتاب همت و ابر بنان روی امل

بشکفان چون لاله ی سیراب و گلبرگ طری