گنجور

 
اثیر اخسیکتی

ای یافته هر آنچ بدو داده و هم ورای

وز دولت اتابک، از یاری خدای

سیفی که پاکشیده شدی از نیام ملک

فتنه فکنده سر شد و باطل بریده پای

تیغ سداب رنگ تو آمد سداب طبع

کز وی رحم فسرده شد ایام فتنه زای

بز دوده ئی ز رنگ حوادث چو آینه

ملک عراق و عرصه ی ایران به تیغ و رای

در رزم بر فلک زنی از پر دلی لکد

آنجا که سرکشان زمین درکشیده پای

هم چون درخش دامن تیغت بیوفتد

هرگه که دشمنت چو شرر برجهد زجای

گر کوه نیست حزم تو گو یکقدم به جنب

ور باد نیست عزم تو گو یک نفس بپای

فضل خدنگ توست حجر را زره شکاف

نوک سنان توست ظفر را گره گشای

جمشید بر درت که بود جز یکی گیا

خورشید با کفت چه بود جز یکی گدای

بندند بر مزاج بهار اینک از بحار

گردد هوا ز ابر صدف گون گهر نمای

این خود بهانه ایست بگرید همی فلک

با صد هزار دیده ز تیغت به های و های

چون چنگ در شکنجه ی قهر تو خصم ملک

قانع همی شود بسری عاریت چو نای

تو کوی برده ئی ز امیران مملکت

گو خصم را بیا و بمیدان همی درآی

زیبد همی کلاه بزرگی تو را چنانک

بر خسروانه قد قزل ارسلان قبای

دیری است دیر تا بنشسته است چون اثیر

بر شاخسار مدح تو مرغی نواسرای

زنهار تا مزور رای تو نشمرد

از دست این کزاف در ایان ژاژ خای

مغز است او ز قافله عسکر سخن

و اینها همه به دمدمه لافند چون درای

گویند در مثل که ز مهمان گزیر نیست

مهمان توست، با او یک لحظه خوش برآی

چندانش خلعه بخش که گردد اسیر و غرق

چندانش باده ده که شود مست و سرگرای

تا هست شش سپهر دگر بعد از این سپهر

تا هست یک سرای دگر بعد از این سرای

خصم تو از سرای بقا باد کاسته

تو باز بر سپهر شرف مرتبت فزای