گنجور

 
اهلی شیرازی

دل ز جور فلک بجان آمد

بفلک بر نمی توان آمد

تا حدیثت شنید عیسی دل

بزمین باز از آسمان آمد

هر کجا جرعه تو ریخت بخاک

مرده را آب در دهان آمد

زان دهان میرسم بکام آخر

اینم از غیب بر زبان آمد

قصه از حد گذشت و کار از صبر

اهلی القصه در فغان آمد