گنجور

 
اهلی شیرازی

باز از فریب وعده دلم را شکیب داد

صد بارش آزمودم و بازم فریب داد

زیب جمال او نه که مشاطه داده است

خورشید را که زینت و آیین و زیب داد؟

در رشک آن سرم که بفتراک خویش بست

کو را هزار بوسه به ران و رکیب داد

بخت از لبش دهد همه را بیحساب بخش

مارا که نیست وعده بروز حسیب داد

شادم بوصل و هجر که کشتی بخت هم

در موج عشق تن بفراز و نشیب داد

من خود سگ که ام که بر آن کوی بگذرم

جایی که شیر را سگ کویش نهیب داد

از خنده گر نداد شکیب دل آن پری

اهلی ز گریه داد دل آن ناشکیب داد