گنجور

 
اهلی شیرازی

عاشق چو مرغ بسمل پروای سر ندارد

در خون خویش رقصد وز سر خبر ندارد

بنگر بدان غزالی کز ما رمد بشوخی

نبود کسی که از وی خون در جگر ندارد

ناصح مرا بکشتی از دردسر چه حاصل

خوشوقت مرده باری کاین دردسر ندارد

مجنون چو سک مجاور بر آستان لیلی است

گر میزند به سنگش جای دگر ندارد

اهلی ز شور بختی دورست از آن شکر لب

باور مکن که طوطی میل شکر ندارد