گنجور

 
اهلی شیرازی

تا یوسفش چاکی چو گل در جیب پیراهن نشد

از نکهت پیراهنش چشم پدر روشن نشد

اول زرشک دوستی فرزند آدم کشته شد

تا تیغ غیرت سر نزد کس قابل کشتن نشد

سرو از سجود قامتت سجاده بر آب افکند

کاین طاعتش حاصل کسی بی پاکی دامن نشد

ننهاد گنج دوستی جز در دل ما عشق تو

آری فلک هم بی غرض با اهل دل دشمن نشد

پیدا نشد مغز طرب در استخوان هر گر مرا

تا مرهم پیکان او در استخوان من نشد

نگذاردم غیرت که دم چون غنچه از داغت زنم

زان آتش پنهان من بر هیچکس روشن نشد

از آه اهلی کس نشد واقف ز چاک سینه اش

تا از درونش دودِ دل بیرون به صد روزن نشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode