گنجور

 
اهلی شیرازی

به خلوت بهل شیخ دل مرده را

که دوزخ بهشت است افسرده را

دل زاهد از می کجا بشکفد

شکفتن محال است پژمرده را

اگر درد جامی دهد لعل تو

زتریاک به زهر غم خورده را

ز خاکم چو بر داشتی مفکنم

میفکن نهال بر آورده را

مکن وعده از انتظارم مکش

میازار دیگر دل آزرده را

از آن لاله در خون خود غرقه است

که بر داغ دل می درد پرده را

دل اهلی از توبه بی چاره شد

بلی چاره یی نیست خود کرده را