گنجور

 
اهلی شیرازی

عرش و معراج نه در خورد من زار بود

عرش من کرسی و معراج سردار بود

سینه گر زخم تو دوزد سپر طعنه شود

رشته کاین کار کند رشته زنار بود

زین چمن هرچه نه چون لاله درو داغ دلیست

گر همه شاخ گل تازه بود خار بود

آن زمان بر تو وزد بوی گل باغ بهشت

که گل باغ جهان در نظرت خوار بود

مستی و جامه دریدن صفت انسانست

هرکه اینها نکند صورت دیوار بود

جان بخواری کشد از سینه اهلی غم عشق

همچو آن رشته که در خاک گرفتار بود