گنجور

 
اهلی شیرازی

چو دل به وصل دهم جوریار نگذارد

چو یار رحم کند روزگار نگذارد

کنار من فلک از گریه زان کند جیحون

که آرزوی دلم در کنار نگذارد

تو غنچه لب چو شکفتی ز دست من رفتی

چو گل شکفت کس اورا بخار نگذارد

سموم هجر تو خواهد که تشنه لب میرم

مگر برحمت خود کردگار نگذارد

به بی قراری اهلی رقیب کرده قرار

ولی فلک همه بر یک قرار نگذارد

 
 
 
اهلی شیرازی

چو دل بوصل نهم جور یار نگذارد

چو یار رحم کند روزگار نگذارد

کنار من فلک از گریه خون کند جیحون

که آرزوی دلم در کنار نگذارد

تو غنچه لب چو شکفتی ز دست من رفتی

[...]

میلی

ز بس که شوق مرا برقرار نگذارد

نشسته‌ام به سر راه یار نگذارد

چنان ز من گذرد سرگران، که طعنه غیر

مرا به رهگذر انتظار نگذارد

به بزم یار ز اندیشه عتاب، مرا

[...]

آذر بیگدلی

ز دشمنی بمنت، روزگار نگذارد

که ظلم گلچین، گل را بخار نگذارد

تو ساده لوحی و، اغیار در کمین که تو را

کنند رام، مگر روزگار نگذارد

به اختیار، دل از وی چگونه برگیرم؟!

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه