گنجور

 
اهلی شیرازی

درد می مرهم ریش دل بیمار غم است

ورنه از دولت ساقی می صافی چه کم است

وصل لذت ندهد تا نچشی زهر فراق

لذت عشق هم از چاشنی زهر غم است

درد جامی که رسد از تو غنیمت شمریم

در دو صافی ز کفت هرچه بود مغتنم است

ای مسیحا نفس آخر چه شود گر ز کرم

بازپرسی که دل خسته ما درچه دم است

چون کبوتر دل ما صید در و بام تو شد

پاس مرغ دل ما دار که صید حرم است

کوس بدنامی ما در همه آفاق زدند

آتش سینه ما در همه عالم علم است

کیست اهلی؟ که گدایی کند از لعل تو لیک

چشمه نوش لب لعل تو بحر کرم است