اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

منه بخاک ره ای یوسف آن کف پا را

قدم به دیده ما نه عزیز کن ما را

تو شمع مجلسی از باده گر شوی سر گرم

جگر کباب کنی عاشقان شیدا را

چون مدعی ببرد کف ز دیدن یوسف

نگاه کن که چه بر دل رسد زلیخا را

به گشت باغ بر‌افشان چو شاخ گل دستی

به رقص آر سهی‌قامتان رعنا را

تو را که این شکرستان بود روا نبود

که زهر چشم دهی طوطی شکرخا را

هلاک آن لب لعلم که چون سخن گوید

ز آسمان به زمین آورد مسیحا را

کسی که دید به خوابت چو دیده اهلی

دگر به خواب نبیند دل شکیبا را