گنجور

 
اهلی شیرازی

هر کرا حسنی بود آیینه دار روی اوست

هرکه دارد بوی عشقی از سگان کوی اوست

فتنه پیران نه تنها شد که طفل مکتبی

چون الف گوید مرادش قامت دلجوی اوست

عشق خود یاری دهد یعنی که کار کوهکن

قوت بازوی عشق است این نه از بازوی اوست

دیدنش جان بخشد اما زهر چشمش میکشد

زهر و تریاکی عجب با نرگش جادوی اوست

گاه گاه از شرم مردم روی ازو پوشم ولی

تا نظر در خود کنم بینم که چشمم سوی اوست

مست آن چشمند اهلی، نوغر الان جهان

وه که هر جا هست صیادی سگ آهوی اوست