گنجور

 
اهلی شیرازی

ما چنین بی‌خود اگر یار رسد بر سر ما

که خبر می دهد ار دل نتپد در بر ما؟

لحظه ای باش که از شوق تو آییم بهوش

گر پی پرسش ما آمده‌ای بر سر ما

تا دل سوخته خاکستر گلخن نشود

ننهد تن سگ کوی تو به خاکستر ما

جرعه یی بخش که چون لاله زغم سوخته ایم

تا بکی بشکنی از سنگ ستم ساغر ما

تن زغم خاک شد و دیده زنم خشک نشد

آه از این سوز دل و وای زچشم تر ما

زان دل از میوه بستان سلامت کندیم

که بود سنگ ملامت چون سگان در خور ما

در ما بسته زلفین بتان شد اهلی

حلقه کعبه گرفتن نگشاید در ما