اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

ما چنین بی‌خود اگر یار رسد بر سر ما

که خبر می دهد ار دل نتپد در بر ما؟

لحظه‌ای باش که از شوق تو آییم به هوش

گر پی پرسش ما آمده‌ای بر سر ما

تا دل سوخته خاکستر گلخن نشود

ننهد تن سگ کوی تو به خاکستر ما

جرعه‌ای بخش که چون لاله ز غم سوخته‌ایم

تا به کی بشکنی از سنگ ستم ساغر ما

تن ز غم خاک شد و دیده ز نم خشک نشد

آه از این سوز دل و وای ز چشم تر ما

زان دل از میوه بستان سلامت کندیم

که بود سنگ ملامت چون سگان در خور ما

در ما بسته زلفین بتان شد اهلی

حلقه کعبه گرفتن نگشاید در ما