گنجور

 
اهلی شیرازی

روز ابر است و دهد ساقی جان ساغر ما

سایه رحمت او کم نشود از سر ما

یکدم ای عمر از درما نیز درآی

پیش از آن دم که عجل حلقه زند بر درما

خاک ما سوختگان خوار نه بینی که فلک

نیل رخساره ما ساخت زخاکستر ما

نخل مقصودی و از شاخ وصالت ما را

بر امید همین بس که نشینی بر ما

اشک چون سیم و رخ چون زرما بین نظری

ایکه هرگز نظرت نیست بسیم و زر ما

سر ببالین ننهم از ستمت بسکه شود

بسته از خون جگر بر تن ما بستر ما

ما که هستیم غلام تو ز روی اخلاص

زانکه باشی به یقین در همه جا مهتر ما

شکر داریم چو اهلی بجگر خواری خود

که رسد از کرمت آنچه بود در خور ما