گنجور

 
اهلی شیرازی

روز ابر است و دهد ساقی جان ساغر ما

سایه رحمت او کم نشود از سر ما

یکدم ای عمر از درما نیز درآی

پیش از آن دم که عجل حلقه زند بر درما

خاک ما سوختگان خوار نه بینی که فلک

نیل رخساره ما ساخت زخاکستر ما

نخل مقصودی و از شاخ وصالت ما را

بر امید همین بس که نشینی بر ما

اشک چون سیم و رخ چون زرما بین نظری

ایکه هرگز نظرت نیست بسیم و زر ما

سر ببالین ننهم از ستمت بسکه شود

بسته از خون جگر بر تن ما بستر ما

ما که هستیم غلام تو ز روی اخلاص

زانکه باشی به یقین در همه جا مهتر ما

شکر داریم چو اهلی بجگر خواری خود

که رسد از کرمت آنچه بود در خور ما

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
منوچهری

روز هر روزی، خورشید بیاید بر ما

خویشتن برفکند بر تن ما و سر ما

چون شب آید برود خورشید از محضر ما

ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما

حکیم نزاری

ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما

بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما

از نثار مژه چون گوش تو در دُر گیرم

قدم هر که سلامی ز تو آرد برِ ما

به وداع آمده ام هان به دعا دست برآر

[...]

کمال خجندی

بی غمت شاد مباد این دل غم پرور ما

غمخور ای دل که بجز غم نبود در خور ما

دردمندیم و خبر می دهد از سوز درون

دهن خشک و لب تشنه و چشم تر ما

مفلسانیم که در دولت سودای غمت

[...]

حافظ

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما

بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما

از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم

قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما

به دعا آمده‌ام هم به دعا دست بر آر

[...]

ابن حسام خوسفی

ای سهی قامت گلبوی صنوبر بر ما

سایهٔ سرو قدت دور مباد از سر ما

هیچ نقاش چو رخسار تو صورت ننگاشت

آفرین بر قلم صنعت صورتگر ما

روی تو اختر سعد است و مرا از طالع

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه