گنجور

 
اهلی شیرازی

با قبای آل چون برقی بمیدان تاختی

در صف چابک سواران آتشی انداختی

آمدی با روی چون گل در صف بازار حسن

صد چو یوسف را بخوبی بنده خود ساختی

سوخت مارا جلوه های خوبیت هر گه که تو

رخ چو گل افروختی قد همچو سرو افراختی

گرچه بودم مجلس افروز سگت عمری چو شمع

تا نمردم جان من قدر مرا نشناختی

اهلی دلخسته هرگه حال خود گوید ترا

یکسخن نشنیده با حال دگر پرداختی