گنجور

 
اهلی شیرازی

چون شمع دل از داغ تو افروختنش به

عاشق که دل افسرده بود سوختنش به

گر رسم وره عقل ندانم مکنم عیب

کاین دانش بیهوده نیاموختنش به

بی یوسف خود دیده چو یعقوب ببستم

چشمی که نه بر دوست بود دوختنش به

هر چند عزیزست متاع خرد و صبر

در پای تو افشاندن از اندوختنش به

اهلی بغلامی تو چون پیر شد آخر

مفروش بدین عیب که نفروختنش به